دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده
سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام .من بیشترین وابستگی هایم را علایقم را عاشقانه هایم را به پایش ریختم به پای اویی که اکنون من در هیچ کجای  قلبش جایی ندارم در قلب اویی که تمام دنیایم خلاصه شده در لبخند زیبایش .لحظه ای که تمام تنم به لرزه در می آید از نگاهش نگاهی که برای من هزاران معنی دارد و برای او بی حس ترین و سرد ترین و عادی ترین نگاه است.کاش اوهم به اندازه یک شب حتی یک لحظه حس های مرا تجربه کند دیوانگی هایم را،دلتنگی هایم را،تنهایی هایم را،عاشق بودنم را

 

 

نظرتون!؟؟ :)


 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها